الا ای جعد چین بر چین مشکین کمند افکن

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 49

فی مدح الصاحب الاعظم دستور المعظم شمس الحق و الدین محمود صاین قاضی نور الله مرقده

الا ای جعد چین بر چین مشکین کمند افکن

گرفته آفتابت جیب و ماه و مشتری دامن

تو آن جادوی کشمیری که از بادش بود مرکب

تو آن هندوی خونخواری که بر آتش کنی مسکن

شکست مشک چین از تو فریب عقل و دین از تو

همه روی زمین از تو پر از آشوب مرد و زن

نسیمت مشک را مایه شکنجت زلف را سایه

همت خورشید پیرایه همت سیاره پیرامن

مگر شبرنگ بهزادی که بر آتش کنی جولان

ولیکن سرکشت بینم بسان کرّه ی توسن

ز هندستان سپه رانی و بر خاور زنی خرگه

به ترکستان فرود آیی و سازی روم را مکمن

چو در چینی خطا باشد که بر چین ترکتاز آری

فرس بر شاه خاور ران و قلب شام را بشکن

به سرحد ختن درتاز و لشکر عرض ده در چین

حبش را درشکن بر روم و ملک زنگ بر هم زن

مگر بر قلب جانبازان شبیخون می بری امشب

وگر نی در شب تاری چرا پوشیده ای جوشن

شبستان تو پر نسرین و از نسرین تو را بستر

به غلطاق تو مشک آگین و مشک آسات پیراهن

به شاخ خیزران مانی که بر آب افکند حلقه

به برگ ضیمران مانی که در باغش بود معدن

تو را خون سیاوش گرچه دامنگیر شد لیکن

به ترکستان منه رخ تا نیفتی در چَه بیژن

مگر نعل سم شبرنگ مخدومی که می زیبد

کمینه خادمش بهرام و کمتر چاکرش بهمن

کنی خورشید تابان را ز عنبر مشک در دامن

نهی سرو خرامان را ز سنبل طوق بر گردن

شوی در حلق جان چنبر چو از چنبر شوی حلقه

زنی در خرمنم آتش چو بر آتش زنی خرمن

خلیل آسات هر ساعت بتی در آتش اندازد

ولی پیرامنت پیداست کآتش می شود گلشن

چو شادروانت بر بادست پنداری سلیمانی

که در هر حلقه ات بینم هزاران گونه اهریمن

اگر پیچنده ثعبانی مپیچ از دست موسی سر

ور از نکهت روان بخشی دم از انفاس عیسی زن

به شبرو زنگیی مانی که سر بالش بود اسود

به سرکش هندویی مانی که جلبابش بود ادکن

تویی آن سنبل هندو که بر طرف گلستانت

نماید بندگی ریحان و آزادی کند سوسن

چه میمون هندویی آیا که ایمن باشی از آتش

چه مقبل زنگیی یا رب که فردوست بود مأمن

اگر شخصی بود تاری منم تاری و تاری تو

وگر لیلی بود لیلی تویی لیلی و مجنون من

مپیچ از خط خوبان سر که هم کاری بود در خور

متاب از ماه تابان رو که هم وجهی بود احسن

بگو تا خود چه سر داری که مه را در کمند آری

ندانم کز سیه کاری کمندی یا کمند افکن

چرا پیوسته گرد طلعت شیرین لبان گردی

به دور آصف دوران دل از مهر بتان بر کن

پناه ملک شمس الحق و الدین آن فلک رفعت

که گردد چشم هفت اختر ز خاک درگهش روشن

سلیمان قدر موسی کف خضر عمر سکندر در

محمد خلق عیسی دم علی جود تهمتن تن

به دل دانا تر از لقمان به جود افزون تر از حاتم

به ثروت غالب از قارون به شوکت برتر از قارن

صدای صدمه ی صیتش ز مشرق تا حد مغرب

اسیر چنبر حکمش ز خلخ تا در ارمن

به گاه رزم او بوسد زمین بهرام خنجر کش

به یاد بزم او نوشد قدح ناهید بربط زن

ندا از آسمان خیزد عدوّش را که لاتفرح

نوید از اختران آید ولیّش را که لاتحزن

ز سهمش کوه بگدازد چو موم از حدّت آتش

ز تیغش فتنه بگریزد چو دیو از جنبش آهن

عدو از نوک پیکانش بخواند نامه ی ماتم

فلک بر مرگ بدخواهش بپوشد جامه ی شیون

ایا قطب فلک رفعت که مرغان جلالت را

سزد ار زانک ریزند از نجوم ثابتات ارزن

در آن کشور که اقبالت به تخت ملک بنشیند

ورای هفتمین اقلیم گردون باشدش بر زن

بنای قبّه ی قدرت چنان عالیست کز رفعت

سپهر هفتمش پیروزه گون خشتست بر روزن

عقود گوهر تیغت عروس ملک را زیور

زلال چشمه ی طبعت چراغ صبح را روغن

من ار در مجلس شاهان چو شمع آتش زبان گردم

به وقت گفتن مدحت شوم همچون لگن الکن

الا تا امر را قائل به گاه لفظ گوید قل

الا تا نفی را نحوی به جای “ما” بیارد “من”

نوال دست تو بادا فزون از لفظ کیف و کم

مثال امر تو بادا بورن از نفی لا و لن

به کام دوستان در بوستان بنشین که بنشیند

ز رشک دولتت دایم به کام دشمنان دشمن

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها