من به بال کبریا در اوج وحدت می پرم

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 48

فی الحقیقة و اثبات النفس الناطقه

من به بال کبریا در اوج وحدت می پرم

بشنو آواز ملایک از طنین شهپرم

ترجمان قایل وحیست در اطوار غیب

خامه ی معجز نمای و طبع حکمت پرورم

عکس عالم در وجود خویش بینم منعکس

ور ز من باور کنی آیینه ی اسکندرم

تیغ نطقم جاری است از شرق تا اقصای غرب

گرچه حرفی نیست مانند زبان خنجرم

گر برد روح الامین بر آسمان اشعار من

مصحف کرّوبیان گردد سواد دفترم

تا سبق بردم به قوس قامت از گردون پیر

شد دل دانشورم تیر و دو پیکر پیکرم

چون بنات طبع را از پرده می آرم برون

پرده ی دوشیزگان عالم جان می درم

نغمه ی مرغان عرشی می کند چرخ استماع

از صریر کلک دستان ساز معنی گسترم

قند مصری گر رسد در گفته ی شیرین من

آب گردد از حیای شعر همچون شکرم

هر نفسی کآهی برآرم از درون تابناک

همو صبح از دل برآید آفتابی انورم

شمع جمع فطرتم خوانند و من مانند شمع

از سراندازی که هستم در مجامع سرورم

چون به عزم عالم بالا علم بیرون زنم

خسرو انجم که باشد یک سوار از لشکرم

ای که می گویی که بی جوهر عرض موجود نیست

از غرض بگذر که من در اصل فطرت جوهرم

من نه این موجود معدومم که می بینی مرا

غیر از این صورت تصور کن وجودی دیگرم

تا به زیر کله ی توفیق دارم تکیه گاه

نوعروس عصمت آید هر شبی در بسترم

من کلیم طور توحیدم نه هامان سیرتم

من مسیح مهد تحقیقم نه رهبان مخبرم

گرچه همچون قطب گردون در تجرد ثابتم

دختران نعش را در چار مذهب شوهرم

ساقی قدسم چو جام لایزالی می دهد

کی بمیرم کز کف خضر آب حیوان می خورم

گر به صورت ساکن دیر مغانم می نهند

سالکان راه ایمان را به معنی رهبرم

صبح اگر قرصی خورن بینم که خوانسالار چرخ

بر کنار سفره ی همت نهد قرص خورم

چون به آهنگ صبوحم زهره در چرخ آورد

پر می روشن شود از چشمه ی خور ساغرم

من که در ملک قناعت کوس محمودی زنم

کی بود چشم طمع بر تاج و تخت سنجرم

گر به دامن زر بریزد بر سرم هر بامداد

من کجا از سکه ی شاه فلک یاد آورم

تا مرا در خطه ی وحدت خطابت داده اند

هفت گردون نیست الا یک ترنج از منبرم

من که با عیسی به باغ قدس دارم جلوه گاه

از خری باشد گر آید یاد قصر قیصرم

از بت و بتگر تبرّا کرده ام همچون خلیل

لیکن ار نیکو ببینی هم بتم هم بتگرم

چون نگشتم ملتفت هرگز به مال نه پدر

ای پسر نام جهاز چار مادر کی برم

اخترم میراث گیر نه فلک خواند ولیک

طفل را هم گر به هفت اختر فرود آید سرم

نیستم ممنون آبا زانک از فیض بقا

بی پدر پرورد چون عیسی مریم مادرم

زان به روشن گوهری مشهور آفاقم که چرخ

همچو تیغ آفتاب از نور یابد گوهرم

کی به هر صورت دهم چون بادبان دل را به باد

از برای آنک در دریای معنی لنگرم

گرچه در منصوبه بازی فاردم از ده هزار

چون ببینی از جهات خویشتن در ششدرم

گردد از دور فلک سیاره دامنگیر من

ور نه من فارغ ز چرخ پیر نیلی چادرم

گر به چشم خویش بینم نقش خود را در خیال

در خال خود به چشم خویش بینی بنگرم

گرچه از دریا و کان یکجو مرا محصول نیست

حاصلات کان و دریا را به یک جو نشمرم

همچو سرو و سوسنم آزاد بینند از جهان

گر زمانه تاج زر بر سر نهد چون عبهرم

گر به هر سازم که بنوازد بسازم با فلک

شاید ار بر دف بموید زهره ی خنیاگرم

من که در عالم نمی گنجم ز فرط کبریا

روشنست این همچو خور کاین خانه نبود درخورم

گر فرود آید به چرخ سیمگون مانند تیر

خسرو مشرق ز سر تا پای گیرد در زرم

می نهندم نغمه ساز گلشن روحانیان

چون تذرو بوستان عترت پیغمبرم

می دهندم خلعت از دولتسرای قدسیان

تا درین محنت سرا مدحت سرای حیدرم

کی رسم در ساکنان عالم علوی مگر

خویش را بگذارم و زین دیر سفلی بگذرم

گر مرا از دام خواجو باشد اومید نجات

بال بگشایم وزین سبز آشیان بیرون پرم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها