خواجوی کرمانی – قصیده شماره 45
فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم جلال الحق و الدنیا و الدین مسعود شاه طاب الله ثراه
ای که رضوانت فرستد روضه ی دارالسلام
سبحه گردانان گردون کرده در صحنت مقام
در زوایای تو قطب آسمان را اعتکاف
در زمین بوس تو شاه اختران را احترام
سایر سیاره بر گرد حریمت در طواف
همچو زوّار حرم پیرامن بیت الحرام
شمسه ی زرکار محرابت خور گیتی فروز
کاسه ی زنگار نقاشت سپهر سبز فام
خشت سیمین افکند بدر منیرت بر شرف
ناوه ی زرین کشد سلطان گردونت به بام
جز هوای صحن دلجوی تو ما یفنی الهموم
جز نسیم باد جانبخش تو من یحیی العظام
عنبر هندی که در این بقعه کمتر خادمیست
کار او بی نکهت انفاس سکّان تو خام
سقف مرفوع از تضرع پیش طاقت در رکوع
بیت معمور از شرف نزد ستونت در قیام
پیر گردون شسته خاک آستانت هر سحر
ز آب چشم آتشین رویان زرکاری خیام
جامع مصرت نهم یا مصر جامع کز شرف
قدسیان از بیت مقدس می فرستندت پیام
آنکه او را قیصر قصر زبرجد می نهند
هست کمتر مشعل افروز رواقت شمس نام
چون مقامت شد حریم حضرت شیخ کبیر
لاجرم چون کعبه گشتی قبله گاه خاص و عام
بفکند کیمخت شیر بیشه ی نیلوفری
تا مگر پوشند از آن تیغ خطیبت را نیام
مشتری از غرفه ی نه پایه پیش منبرت
در گمان افتد که آیا این کدامست آن کدام
حجة الحق قدوة الاقطاب مولی الخافقین
عمدة الاوتاد قطب السالکین کهف الانام
حبذا ای منزل میمون که هست از منزلت
خاکروبان درت را نه فلک در اهتمام
چار رکنت چون دو هفته مه به سال میم و ذال
شد به اقبال شهنشاه فلک رفعت تمام
بهمن دارا نشین و هرمز کسری نشان
حاتم جمشید قدر و گیو گودرز انتقام
خسرو اعظم جلال داد و دین مسعود شاه
انکه گردونش پرستارست و بهرامش غلام
نعل شبرنگ فلک سیرش مه منجوق صبح
پرچم رایات منصورش خم گیسوی شام
سدّه ی ایوان قدرش عقل را اعلی الذری
خاک بوس بارگاهش چرخ را اقصی المرام
ملک دین و دولت از تأثیر عدلش برقرار
کار فتح و نصرت از پشتی تیغش با نظام
از یزک داران خیلش کمترین خنجر کشی
شاه چرخ چنبری یعنی خور خاور خرام
در کلام اول ز قدر آیتش رانم سخن
زانک باشد راستی را قد مقدم بر کلام
ای سرافرازی که پیش بحر دستت از حیا
غرق گردد در عرق گاه گهر پاشی غمام
گرد این طاق زمرد بین به زر بنگاشته
کای سپرده منتهای سدره را قدرت به گام
سبز خنک توسن تند جهان پیمای چرخ
هیچ رایض را نگشت از سرکشی یک روز رام
گه به سردستی رباید از سر کاووس تاج
گه به سرمستی ستاند از کف جمشید جام
نمله ای را از کف پیغمبری بخشد سریر
پشه ای را از سر گردنکشی سازد طعام
هر که معروفست در عالم به زهد و معرفت
مست جام دور گردد گر چه باشد پیر جام
زنگ یابد تیغ حکمش گر بود مهراج زنگ
شام گردد صبح عمرش گر بود سلطان شام
کی کمان چرخ پر دستان روئین تن کشد
آنک پیچد پنجه ی اسکندر و بازوی سام
سر ز درویشان مگردان تا کنندت سرفراز
کام مسکینان برآور تا رسانندت به کام
هر که دل در تخت بندد کی شود ایمن ز دار
وانک رو در دانه آرد کی امان یابد ز دام
تا بود در بزم گردون ساغر زرین مهر
چرخ سرکش باد مست ساغر مهرت مدام
بر سر کویت سلام از روضه ی دارالقرار
بر دل و دستت درود از ابر و دریا والسلام