دوش چون شاه حبش بیرون خرامید از حرم

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 44

فی مدح الصاحب الاعظم غیاث الدنیا و الدین محمد رشید

دوش چون شاه حبش بیرون خرامید از حرم

راستی را همچو سرو از در درآمد دلبرم

مجمر و شمع و شراب آوردم و نقل و کباب

گفتم امشب با سر زلفش به پایان آورم

هر زمان با خویش می گفتم که بعد از مدتی

این منم در صحبت جانان که جان می پرورم

بختم از خواب گران برجست و این بشنید و گفت

گر به خوابش دیدمی هرگز نبودی باورم

شمع را دیدم که با مجمر زبان بیرون کشید

گفت کز خون جگر هر چند پر شد ساغرم

جام نوشین چون نهم بر دست پنداری جمم

ور به تخت زر برآیم راست گویی نوذرم

شام چون بر زرده ی زرین لگن گردم سوار

قلب شب با تیغ تیز گوهر آگین بردرم

سرکشی گردن فرازم لعبتی نوشین لبم

کوکبی عالم فروزم شاهدی مه منظرم

گرچه در گیتی نمایی دم ز جام جم زنم

هم درفش کاوه هم ضحاک افعی پیکرم

هر که را بزمیست او را من چراغ مجلسم

هر کجا جمعیست آنجا من گواه محضرم

همچو جدول خط شنگرفی کشم بر چهره لیک

راستی را در سواد شب تو گویی مسطرم

شهسواری آتشین تیغ و مرصّع جوشنم

نیزه داری سیمگون خفتان و زرین مغفرم

جام نوشین نوشم و ساغر نبینی بر کفم

دلق شمعی پوشم و کسوت نیابی در برم

گر کسی زرینه منقار و زر افشان مخلبم

شاهبازی تیز پرواز و درفشان شهپرم

همدم پروانه ام اما به صورت طوطیم

از مگس دارم نژاد اما به معنی شب پرم

گرم شد مجمر پس اندر دم جوابش داد و گفت

کای دراز کشتنی تا کی دهی درد سرم

من به سوز سینه دامن گیر ماه نخشبم

من به دود دل هواخواه نگار بر برم

همنشین ماهرویان ختا و خلخم

همدم نسرین بران قندهار و کشمرم

پیکری گوهر نگارم وز جواهر زینتم

لعبتی سیمین عذارم وز لآلی زبورم

بوستان نارم و گویی ترنجی از زرم

نافه ی تاتارم و گویی که گویی عنبرم

بزمگاه آتشین رویان عودی برقعم

جلوه گاه نار پستانان مشکین چادرم

همدم روحم از آن روح مشام راهبم

دائر دیرم از آن پیوند روح قیصرم

طبله ی عطار تاتارم نه چینی حقه ام

کوره ای با کوره ی جانم نه زرین مجمرم

تا چه برجم زانک گاهی ثابتم گه منقلب

تا چه درجم زانک هم پر لعل و هم پر گوهرم

گر جگر می سوزد از شیرینی شکّر مرا

خسروان را جان شیرین می فزاید شکّرم

هر نفس خورشید رویی را بود با من قران

لاجرم هر ساعتی در احتراقست اخترم

پایگاهم بین که هم زانوی سرداران شوم

دستگاهم بین که همدست بتان آذرم

زورق زرین مشکین بادبانم وانگهی

در محیط مجلس آتش گذاران لنگرم

عودی پرده سرایم زانکه هستم خوش نفس

گرچه هرگز کس نمی گوید که من خنیاگرم

رود من پر ساز باشد گر بسوزد عود من

نایم اندر چنگ باشد گر نباشد مزمرم

از که داری رنگ و مقراضت که راند اخر بگوی

زانک من باری تو را از خرقه پوشان نشمرم

گر ملمّع باشدت دلق و مشمّع پیرهن

در میان دلقت از زنّار نبود کافرم

نطع در بزم افکنی گویی که میر مجلسم

تیغ بر گردون کشی گویی که شاه خاورم

گر بود سرخاب فرزندت نه من روئین تنم

ور تو داری مجلس سامی نه من زال زرم

ناقصی معتلی و آنگه لفیفی لازمست

من صحیحی در محل رفع وطیبت مصدرم

شمع گفت ای تیز مغز گرم سودای خموش

من مه سیمین سریر و شاه زرین افسرم

قبّه ی پیروزه گر خضرا بود من اخضرم

زهره ی بربط زن ار زهرا بود من ازهرم

شامی شب خیز بزم افروز رومی طلعتم

حور آتش روی عنبر موی مشکین معجرم

خضرم و همچون سکندر از سیاهی دم زنم

ور ببینی روشنم آیینه ی اسکندرم

هر که بیند نور من داند که ناری آبیم

وانک چیند نور من گوید که ناری پر برم

بولهب خوانندم از بی مهری اما هر شبی

در صوامع اشک می بارم تو گویی بوذرم

انوری باشد اگر روشن بدانی نسبتم

عنصری باشد اگر نیکو ببینی جوهرم

از سنایی دم زنم در بیتم ار بحثی رود

وز امامی بازگویم چون به مسجد ره برم

دیده ی پروانه چون در شام بر روم اوفتد

جان به پایم در فشاند در زمان چون بنگرم

پیش روی شمس زرگر گر بمیرم دور نیست

زانک زنبورست در اصل طبیعت مادرم

گاه در محرابها بر چهره بارم اشک گرم

گاه در میخانه ها جام می نوشین خورم

قایم اللیلم ولی در شام باشد معبدم

صایم الدهرم ولی مستغنی از خواب و خورم

گر نباشد خامشی و آتش زبانی ورد من

برنیاید سر به صدر صاحب دین پرورم

اختر برج معالی گوهر درج جلال

آفتاب دین و دولت منبع جود و کرم

زبده دوران غیاث الدین کهف الخافقین

انک گر گوید سزد کز هفت کشور برترم

آصف جمشید قدر و حاتم عیسی دمم

صاحب خسرونشان و خضر افریدون فرم

من همان گردون جنابم کز علّو مرتبت

توتیای چشم هفت اختر بود خاک درم

در جهان دین و دولت از جهانداری شهم

بر سریر ملک و ملت از سرافرازی سرم

از علّو قدر و رفعت آسمانی ثابتم

وز فروغ نور و رایت آفتابی انورم

سرفرازان بر سر سیاره تاجم می دهند

لاجرم چون تاج بر گردن فرازان سرورم

گر دم از مهرم زند گردون عجب نبود چو صبح

زانکه در گیتی گشایی آفتابی دیگرم

صاحبا شاید که برگیری ز خاک ره مرا

زانک همچون مردم چشم خود اصلی گوهرم

من همان مرغم که چون پرواز کردم ز آشیان

گشت خاک آستانت مدتی آبشخورم

آتش دل آبرویم برد و من در پیچ و تاب

چون رسن زین چنبری چرخ زمرّد چنبرم

دیده و لب خشک و تر دارم درین غم کز چه روی

از تر و خشک جهان نبود جز این خشک و ترم

خویشتن را بر رکابت بسته ام ور نی مرا

کی تو بر فتراک بندی زانک صید لاغرم

هفت جلد چرخ زیبد دفتر و دیوان من

گر بود بیتی به مدحت بر کنار دفترم

هر که را بینم به جز مدحت نرانم بر زبان

هر کجا باشم به جز راه دعایت نسپرم

هر شبت معراج و هر روزت ز نو نوروز باد

تا به معراج مدیحت از کواکب بگذرم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها