خواجوی کرمانی – قصیده شماره 42
فی مدح المولی المعظم الصاحب الاعظم السعید الشهید تاج الحق و الدین العراقی و ارسل الیه
سلامی چو اجسام علوی معظّم
سلامی چو ارواح قدسی مکرّم
سلامی مروّح چو روح ریاحین
سلامی مفرّح چو شاخ سپرغم
سلامی چو اعجاز موسی عمران
سلامی چون انفاس عیسی مریم
سلامی در او حسن یوسق مقدّر
سلامی در او حزن یعقوب منضم
سلامی دل افروز چون روی حوّا
سلامی جگر سوز چون آه آدم
سلامی یکایک چون لطف مرکب
سلامی سراسر چو روح مجسّم
سلامی ملک را شده حرز بازو
سلامی فلک را شده نقش خاتم
سلامی مورّخ به تاریخ تکوین
سلامی موکّد به اسماء اعظم
سلامی بدو چشم خورشید روشن
سلامی بدو جان ناهید خرم
سلامی خطوطش چو خط نگارین
سلامی حروفش چو گیسوی پر خم
سلامی بدو مفتخر خاک یثرب
سلامی بدو مغتنم آب زمزم
سلامی ز اعدام گیتی مؤخر
سلامی بر ایجاد عالم مقدّم
سلامی غم اندای چون جام صهبا
سلامی دلارای چون یار همدم
سلامی دمادم چو رطل پیاپی
سلامی پیاپی چو رطل دمادم
سلامی ازو در عرق رفته نسرین
سلامی از او در حیا مانده شبنم
سلامی معرّا از احداث گردون
سلامی مبرّا از احوال عالم
سلامی سجلّ کواکب درو طی
سلامی قضای سماوی درو ضم
سلامی ز تحریر او خامه عاجز
سلامی ز تقریر او نامه در هم
سلامی ز ادراک او وهم قاصر
سلامی به تقصیر او عقل ملزم
سلامی ازو صفحه خاک معرب
سلامی ازو حرف افلاک معجم
سلامی ازو مرتفع رایت کی
سلامی در او مندرج ملکت جم
سلامی به کحل مودت مکحّل
سلامی به داغ محبت موسّم
سلامی از او سایه ی مهر عالی
سلامی از او شقه شوق مُعلم
سلامی محلّی ازو هشت گلشن
سلامی مجلّی ازو هفت طارم
سلامی بدو بیت معمور قائم
سلامی بدو سقف مرفوع محکم
سلامی بدو حامل وحی ناطق
سلامی عطارد ز تقریرش ابکم
سلامی ازو فلک افلاک مشحون
سلامی ازو توسن دهر ملجم
سلامی ازو فرّ کاووس لایح
سلامی درو پرّ طاووس مبهم
سلامی درو سوره ی حمد مضمر
سلامی درو حرف اخلاص مدغم
از این بنده ی کمترین بر وزیری
که چرخش مطیعست و دوران مسلّم
جهانجوی اعلی و مخدوم اعدل
جهانبخش اسخی و دارای احکم
خدیو زمان داور دور گردون
پناه امم ملکت آرای اکرم
سپهر هنر تاج دین کهف ملت
کریم مکرّم خدیور معظّم
بر رای او کمترین ذره ای خور
بر دست او کهترین سایلی یم
زهی دین پناهی که در عهد عدلت
کند خواب خوش مور در چشم ضیغم
قضا بر سر بیرق احتشامت
ز زلف عروس ظفر کرده پرچم
جلالت به شرح احتیاجی ندارد
رواق فلک را چه حاجت به سلّم
نظیر تو از حیّز کون بیرون
ضمیر تو در پرده ی غیب محرم
جدا لفظ جود تو از لا و از لن
برون شرح جاه تو از کیف و از کم
گدایان به کوی تو محمود و سنجر
بخیلان به جنب تو یحیی و مکرم
فلک را رکاب بلندت مقبّل
ملک را جناب رفیعت مخیّم
چو خورشید بر چرخ میتاز گلگون
چو جمشید از بادمی ساز ادهم
الا تا برآید مه مهر و نیسان
الا تا بیاید ربیع و محرّم
خزانت بهار دگر باد دایم
ربیع طرب بر حسودت محرّم
ز دولت عری خصم ملکت اذا عز
ز نقصان بری دور جاهت اذاتم