خواجوی کرمانی – قصیده شماره 40
فی مدح صاحب الاعظم و الامام الاعلم زین الحق و الدین الزیر آبادی نورالله ضریحه
ای کعبه ی روی چو مهت قبله ی عالم
خالت حجرالاسود و لب چشمه ی زمزم
ای پیکر مطبوع تو الطاف مرکّب
وی مجمع ترکیب تو ارواح مجسّم
بوی سر زلف سیهت نکهت فردوس
و آه دل پر آتش من دود جهنم
مهر رخ خوب تو مرا قسم مقدّر
درد غم عشق تو مرا رزق مقسّم
از خاک درت جان مرا دیده مکحّل
وز داغ غمت عقل مرا چهره موسّم
دل در شکن زلف پریشان تو مضمر
جان در لب لعل شکر افشان تو مدغم
با رشک ز روی تو کف موسی عمران
پیش لب لعل تو خجل عیسی مریم
پرگار خطت دایره ی نقطه ی موهوم
وز شوق دهانت سخنم نکته ی مبهم
خط و لب شکّر شکنت طوطی و شکر
خال سیه و زلف کژت مُهره و ارقم
افتاده عرق بر رخت از باده ی نوشین
چون بر ورق گل به سحر قطره ی شبنم
نی غمزدگان را به جز از درد تو درمان
نی خسته دلان را به جز از زخم تو مرهم
در مجلس مستان غمت گاه صبوحی
ساقی ازل داده مرا جام دمادم
جز سایه کسی نیست مرا همره و همراز
جز ناله کسی نیست مرا مونس و همدم
چون دشمن مخدوم جهان چند توان بود
سرکوفته از محنت و محنت زده از غم
زین الحق و الدّین شه اقلیم معالی
آن کوست به اجماع امم اعلم و احکم
ای شرح جلال تو برون از ورق کیف
وی رشح نوال تو برون از عدد کم
بر چتر سپهر از سُم یکران تو منجوق
بر بیرق صبح از دُم شبرنگ تو پرچم
جز ماشطه ی طبع تو در حجله ی معنی
در زلف عروسان سخن کس نزند خم
از پرتو رای تو بود شعله ی خورشید
چون جرم مه از شعشعه ی نیّر اعظم
طاووس فلک را سر بام تو نشیمن
سلطان فلک را در قصر تو مخیّم
از نقش طراز علم ثابته سایت
دُراعه ی زربفت ثوابت شده مُعلم
از صدمه ی صیت تو فلک قاصر و حیران
با حجت تیغ تو قضا مجرم و ملزم
بر سینه زند سنگ ز تشویر کفت کان
وز شرم شود غرق عرق پیش دلت یم
نعل سُم شبرنگ تو از روی تعظّم
منجوق سراپرده ی مرفوع معظّم
از شقه ی رایات تو بر قبه ی گردون
ناهید مقنّع شده برجیس معمّم
بر رقعه نویسد فلک از فرط معانی
قدر و شرفت را که تعالی و تعظّم
آدم به وجود تو تفاخر کند از کون
ای ذات شریفت سبب فطرت آدم
در مرتبه ذات تو جهانیست ولیکن
در یک نظر لطف تو ملک دو جهان ضم
تاریخ بنا کردن ایوان جلالت
بر فطرت نه طارم پیروزه مقدم
تا تیر فلک منشی دیوان سپهرست
بادا رقم حکم تو بر صفحه ی عالم
ایوان سپهر از نظر قدر تو مرفوع
بنیاد جهان در کنف حفظ تو محکم