دی سحرگه چو آتش نشّاف

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 33

فی مدح الصاحب الاعظم عز الدولة و الدین مسعود عز نصره

دی سحرگه چو آتش نشّاف

زد زبانه ز شیشه ی شفّاف

کرد سیمرغ آتشین شهپر

آشیان بر فراز قلّه ی قاف

آهوان فلک بیفکندند

نافه ی مشک تبتی از ناف

سپه روم با طلایه ی زنگ

برکشیدند صف به عزم مصاف

برگرفتند طاق خضرا را

شمع های معنبر از اطراف

درفکندند قصر مینا را

خیمه های مرصع از اکناف

شب شامی لباس را کردند

قطع زرین جلاجل از اعطاف

بدره ی مهر شد زر خانی

واسمان درم فشان صرّاف

بت عالم فروز شرقی را

آهوی شیر گیر شد سیّاف

صبح سیمین عذار خندان روی

سر برآورد از کبود لحاف

زهره بر شادی رخ دستور

جام خورشید کرده پر می صاف

عزّ دنیی و دین که پایه ی او

فایقست از مراتب اوصاف

انک از فرط کبریا و جلال

بود از کایناتش استنکاف

توسنش را زمانه شد رایض

و آسمان خوید و کهکشان علّاف

برباید به کلک چهره گشای

خم نون از شکنج گیسوی کاف

چون ز جودش جهان اثر یابد

آز را خاصیت شود اسراف

هر چه در چنبر سپهر افتد

خاطرش را بر آن بود اشراف

هست در عهد عدل شامل او

دیده ی باز آشیان خطّاف

ای ز بهر غنای اقبالت

مهر و مه گشته عودی و دفّاف

کرده روح از نسیمت استنشاق

کرده عقل از ضمیرت استکشاف

بکر دریا نشین خاطر تو

برده آب از سلاله اصداف

بحر گوهر فشان کف آورده

پیش دستت ز روی استعطاف

ابره ی ابر را به یاد کفت

کرده پر کار چرخ اطلس باف

اصطناع تو را امل مداح

انتقام تو را اجل وصّاف

ذهن مشگل گشای درّاکت

شرح تفسیر غیب را کشّاف

مغز چرخ از نسیم معدلتت

پر شمیم شمامه ی انصاف

کرده خلقت مشام گیتی را

مشکبوی از نسایم الطاف

نفست را نسیم آن نافه

که برآمد ز ناف عبد مناف

کعبه را قبله ی رخ تو مزار

سدره را سدّه ی در تو مطاف

سخن ابر پیش دستت باد

صفت بحر نزد جودت لاف

اختران چون طوایف حجاج

کرده بر گرد درگه تو طواف

لطف و قهر تو جنتست و جحیم

و آسمانها در آن میان اعراف

بی حفاظت چگونه دختر نعش

بازماند درون ستر عفاف

پیش کلکت شود زبان حسام

از حیا آب در دهان غلاف

رایت ار دم زند ز هشیاری

ببرد مستی از مزاج سلاف

دست عدل تو چون به تیغ وفاق

از جهان قطع کرد بیخ خلاف

بیداز آن پس خلاف عقل بود

که کسی نسبتش کند به خلاف

ذکر کان با کف تو می کردم

گفت تا چند از این حدیث گزاف

کان شکسته دلیست خاک نشین

سر برآورده از ره اتلاف

سرزنش بین که می کند همه روز

آفتابش به تیغ استخفاف

پیش ازین ملک در نکاح تو بود

لیکنش این دمست وقت زفاف

ای بسا ابن مقله ی چشمم

در مدیحت سواد کرده صحاف

وقت آن شد که تیر بینش را

بود اطراف بوستان اهداف

صحن باغست چون جمال ملاح

طرف راغست چون عذار ظراف

باد بر خامه های ریگ نگر

کرده تحریر سوره ی احقاف

نظری کن که اندرین موسم

هست بر جانم از عنا اصناف

شده ام همچو موی و این بترست

که بود تیر غصه موی شکاف

نقد عینم سرشک سیمابیست

از غم سیم دل چو دیده ی قاف

تا به حکم تملّک و تملیک

نکند کس تصرف اوقاف

وقف ذات تو باد ملک وجود

که دو عالم به ذات توست مضاف

سال عمر تو را عدد چندان

که برآید ز عشر آن آلاف

مالت از نایبات دهر مصون

ملکت از حادثات چرخ معاف

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها