چون نوعروس حجله ی سیمین زرنگار

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 27

فی مدح صاحب الاعظم تاج الدولة و الدین العراقی و تهنیة بالزفاف

چون نوعروس حجله ی سیمین زرنگار

در رخ کشید طره ی مشکین مشکبار

شد والی ولایت چین شهریار شام

زد خیمه بر بلاد ختن شاه زنگبار

بستند بر افق ز شفق لاله گون تتق

کردند دهر را ز غسق عنبری دثار

بیت العروس شش در پیروزه فرش را

از اطلس مرصّع شب ساختند ازار

چون تیره شب ستاره ی گل بر سپهر باغ

آمد گل ستاره ز باغ فلک به بار

کفّ الخضیب کرده نگارین بهشتیان

وز روضه داده چون گل سوری به حجله بار

تیر شهاب گشته صف اهرمن شکاف

رمح سماک آمده شیر فلک شکار

دیدم ز شکل عقرب و پروین سپهر را

بر دوش تاب طرّه و در گوش گوشوار

مه طلعتان پرده سرای زبرجدی

از رخ گشوده پرده ی گلریز سبزکار

چون چین جعد هندوی خورشید پیکران

مه را شب سیاه دل آورده در کنار

دست قضا نهاده ز بهر جمال و زیب

ز اکلیل تاج بر سر گردون گلعذار

بر کف گرفته چرخ طبقهای لاجورد

پر دانه های درّ ثمین از پی نثار

کرده هلال موی میان خمیده زلف

در ساعد فلک ز زر جعفری سوار

در جلوگاه مشرقیان شمع شب فروز

در بزمگاه مغربیان جام خوشگوار

از مه بر آستان افق سیمگون لگن

وز شب در آستین هوا نافه ی تتار

بر بام این بلند حصار کمانچه وش

پر ساز کرده زهره نوایی هم از حصار

کاین روضه ی بهشت برینست یا نگار

وین بوی مشک یا نفس باد نوبهار

در قلب شب شعاع جبلّیست یا چراغ

در جام زر عقیق مذابست یا عقار

یارب بنفشه زار سپهرست یا ارم

و آیا نگارخانه ی چینست یا نگار

خاک بهشت عدن به کوثر مخمّرست

یا بزمگه به جرعه ی مستان شادخوار

در بوستان خروش خروس صراحی است

یا بانگ مرغ زار بر اطراف مرغزار

و امشب که روزنامه ی دولت سواد اوست

دارد نشانی از خط عنبر مثال یار

گویی مگر شمامه ی عنبر بر آتشست

یا در چمانه آتش می میزند شرار

کافلاک را دماغ معطّر شد از بخور

و اجرام را مشام معنبر شد از بخار

ما را چه غم کنون که به خلوتسرای ما

اقبال میر مجلس و شادیست غمگسار

مجلس شکسته رونق بتخانه ی چگل

می آب برده از لب خوبان قندهار

زآنها که جز به خواب نبینند خواب را

جز بخت خواجه کیست درین وقت هوشیار

من غرق فکر گشته که امشب چه حالتست

کاین نقشهای نادره می گردد آشکار

ناگه نگار لاله رخم در رسید و گفت

کای شرمسار نطق تو بر شاخسار سار

ملک جهان گرفته به تیغ سخنوری

وانگاه کرده از دو جهان عزلت اختیار

وقت حصول دخل و تو موقوف ارتفاع

گاه صلای بذل و تو محبوس افتقار

امشب شب زفاف مه برج و سروریست

مخدوم بنده پرور و دستور کامگار

فرخنده تاج دولت و دین آنکه چرخ را

درهم شکست رفعت او دست اقتدار

بهر نثار سدّه علیای آصفی

عقدی گهر برآر ز طبع گهر نثار

بیرون فرست زاده ی جان را به تهنیت

تا بر زمین عجز نهد روی اعتذار

بنواز نوبتی ز همایون که راستی

چون بلبل چمن سزدش مدح خوان هزار

قولی بدین نوا و سرودی بدین ادا

نظمی بدین طریقه و شعری بدین شعار

کای شش جهت ز قلزم جود تو یک بخار

وی نه فلک ز عرصه ی جاه تو یک غبار

ارکان کعبه ی حرمت سدره را مطاف

و اطراف موقف کرمت کعبه را مزار

قانون معدلت به شکوه تو مستقیم

بنیاد مملکت به حفاظ تو استوار

عقل گره گشای ز ذهن تو مستفید

جام جهان نمای ز رای تو مستعار

ادرار گیر دست تو تا ابر در هوا

و اجری ستان طبع تو تا قطره در بحار

شاخ امید را ز نوال تو بیخ و برگ

منسوج فضل را ز ضمیر تو پود و تار

از مجلس کمال تو ناهید یک ندیم

وز موکب جلال تو خورشید یک سوار

رایت که هست مشرف دیوان کن فکان

مجموع روزنامه ی امسال خوانده پار

چرخی اگر چنانک بود چرخ را ثبات

بحری اگر چنانک بود بحر را قرار

هر روز شاه گنبد نیلوفری ز بام

پیش تو بر زمین فتد از روی اضطرار

گیتی به تیغ بید در ایام عدل تو

بیخ خلاف برکند از طرف جویبار

از خیط شمس دیو سپید سپیده را

چون بختیان نفاذ تو بر سر کند مهار

دست تو بحر را ندهد قطره ای مجال

حلم تو کوه را ننهد ذره ای وقار

لطف تو گرنه نامیه را تقویت کند

جعد بنفشه را نبود تاب انکسار

گر تندباد کین تو بر چرخ بگذرد

از چشمه سار مهر برآید درخت نار

ور بر چمن ز گلبن جودت وزد نسیم

بر جای برگ گل ورق زر دمد ز خار

نرگس بود ز شوق لقای تو دیده ور

سوسن شود ز حرص ثنایت سخن گزار

بحر فراخ دل به یسارت خورد یمین

زیرا که از یمین تو حاصل کند یسار

چون خاک درگهت گهر تاج انجمست

چون تاج سر به خسرو انجم فرو میار

دیوان من که روضه ی انوار مدح توست

بر هفت هیکل فلکش زیبد افتخار

لیل و نهار من چو سواد و بیاض اوست

خوانم ثنای ذات تو باللیل و النهار

کلک نحیف بین که بر ایتام خاطرم

با ناله های زیر کند گریه های زار

دل را بدار ضرب مدیحت برم ولی

نبود درست قلب مرا حبه ای عیار

باشد میان شعر دو نیم از برای انک

بر تیغ آبدار زبانم کند گذار

داند خضر که راحت روح سکندرست

اشعار من که دارد از آب حیوة عار

شاید که ابن مقله به چشمش کند سواد

هر چند پیش مردم تر دامنست خوار

گویم به روزگار جفایی که می برم

دور از جناب درگهت از دست روزگار

زنهار کز سرم به کرم سابه برمگیر

کایم به زیر سایه ی لطفت به زینهار

آزادی از تو هست بسی بنده را چو سرو

لیکن کجا به دست تهی بر دهد چنار

چون دوحه ای به باغ مدیحت چو من نخواست

تا کی روا بود که نه برگم بود نه بار

چشمم ز نوک کلک جواهر فشان تو

دارد دو درج گوهر ناسفته یادگار

بیمار فاقه گشتم و هیچم طبیب نیست

آخر بکن دوای من خسته نزار

گر رنج خویش عرضه کنم بر تو زان مرنج

کامروز جز تو نیست طبیبی در این دیار

چون نرگس از تو زان بودم چشم سیم و زر

کافتاده ام ز جام سخای تو در خمار

ابکار فکرتم بنگر در ره امید

بنشسته بر دریچه ی خاطر به انتظار

پوشیده رخ به برقع شبگون چو آفتاب

زان رو که گشته اند ز رای تو شرمسار

بر چشم در نثار کنم جایشان از آنک

هستند همچو دانه ی لولوی آبدار

سودا نگر که جیب قصب را کنند چاک

در آرزوی مدح تو روزی هزار بار

آری ز بحر چون نتوانند شد برون

ناید قصبچه ی قلمی شان به هیچ کار

تا بر فلک بود شه سیاره را مسیر

تا بر مدر کند فلک تیزرو مدار

پیراهن سرور ز دست فلک مدر

وز دامن نشاط و طرب دست برمدار

بادا به جنب قدر تو کونین مختصر

و افلاک بر مراد دلت کرده اختصار

تا باشد از شمار برون جنبش سپهر

چون جنبش سپهر بقای تو بی شمار

زین اجتماع شمس و قمر یافته شرف

زین اتصال دولت و دین جسته اعتبار

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها