خواجوی کرمانی – قصیده شماره 26
فی الموعظه
نوشته اند مقیمان قبه ی زنگار
به لاژورد برین نه کتابه ی زرکار
که ای نمونه ی نقش نگارخانه ی کن
مکن صحیفه ی دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانه ی شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانه ی این هفت گوی و نه مضمار
بیا و دامن همت به دست نفس مده
برو نگین سلیمان به اهرمن مسپار
برین طبقچه ی چرخی و قرص گرم ملرز
وزین سراچه ی خاکی امید مهر مدار
وفا مجوی ز گیتی که بی کشیدن تیغ
گهر ز کیسه ی خارا نمی دهد کهسار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینه ی دل بگیردت زنگار
مباش غرّه بدین پنج روز نقد حیات
که عمر بر سر پایست و چرخ بر سر کار
مپیچ بر خود و از خط مرو به هیچ رهی
که بر سر تو قلم رفته است چون طومار
گرت در آتش سوزان برند ساخته باش
که تا درست نهندت چو زر ز روی عیار
زبان سوسن آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمی کند گفتار
چو در مششدر این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند تو را بالعشی و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدر صفه ی یار
چو آفتاب گرت میل ارتفاع بود
بر آی بر شرف بام این کبود حصار
گذشت کوکبه ی عمر همچو سیاره
تو نیز بگذر از این هفت کوکب سیار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
سپهر کاین همه می گردد از برای دو قرص
چو نیک در نگری هندوئیست آینه دار
تو را چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ار ننهی چشم بر زر و دینار
خیال گنج ز راهت چنان برون بردست
که نیستت خبر از اژدهای مردمخوار
از آن شمار زرت کس نمی تواند کرد
که در شمار نیاری حساب روز شمار
چه سود بر سر نرگس کلاه زر جقه
که هست روز و شب از بهر شش درم بیمار
نه مرد پنجه ی چرخی که در زبردستی
به راستی نبود بیدمرد دست چنار
نسیم صبح سعادت به خون دل یابی
به حکم انک ز خونست اصل مشک تتار
من به چشم حقارت نظر به مردم از انک
ز خوار کردن مردم شوند مردم خوار
کمال قدرت حق بین که می کند تحریر
برین صحیفه سواد و بیاض لیل و نهار
دگر از این فلک سالخورده بیهده گرد
به گرد مرکز خاکی طمع مدار مدار
به حکم اوست که مرغان خوش نوای چمن
برآورند ز سرو سهی خروش هزار
وگرنه جستن مرغی ز برگ شاخچه ای
خیال باشد در چار گوشه ی گلزار
رسید باد بهاران و بوی گل خواجو
دریغ عمر که بگذشت همچو باد بهار