خواجوی کرمانی – قصیده شماره 19
فی مدح السلطان الاعظم ابوالمجاهد محمد شاه انارالله برهانه
دوش چون پیروز شد بر روم شاه زنگبار
موکب سلطان هندستان شد از شام آشکار
همچو چین طره ی مشکین بت رویان چین
شد جهان از ناف شب پر نافه ی مشک تتار
گشته عالم تیره غار و آسمان از اختران
همچو زنگی کو بخندد نیم شب در تیره غار
شمع کافوری گرفته عنبر خادم به دست
لولو لالا فکنده هندوی شب در کنار
مرغ شب خوان قاری و آفاق رخ شسته به قیر
و اوفتاده قیروان تا قیروان در بحر قار
توسن همت برون افکندم از میدان خاک
وز زوایای سپهر آبگون کردم گذار
ماه مصری طلعت شامی سلب را یافتم
خرگه سیمین زده بر برج سیمابی حصار
با فروغش چرخ سرکش خادمی مشعل فروز
با وجودش دهر داهی لولویی آیینه دار
گه چو زرین زورقی بر ساحل دریای نیل
گه چو سیمین حلقه ای در حقه ی گوهر نگار
منزلی دیگر در و خلوتگه مستوفئی
زو شده بنیاد انشا و سیاقت استوار
لجه ی دریای دانش را ز کلکش جزر و مد
دوحه ی بستان حکمت را ز نطقش برگ و بار
گرچه آصف بوده در زیر نگینش ملک جم
خاتم دست وزارت زو گرفته یادگار
بر فراز غرفه ی او مجلس خنیاگری
از خوش الحانی چو بلبل در هوایش صد هزار
طوطی شکر شکن کآفاق پر دستان ازوست
از نوای نغمه اش با ناله های زیر و زار
خادم بزمش سرور و بنده ی حکمش نشاط
پیرو فرمانش اقبال و قبولش بختیار
باز چون بر مربع رابع کشیدم سایبان
درگهی دیدم از او ایوان کیوان شرمسار
طغرل زرین مشرق را در آن برج آشیان
شاه هفت اقلیم گردون را بر آن طارم قرار
ضرب تیغش یافته از شرق تا اقصای شام
جوش جیشش رفته از حد ختن تا زنگبار
در سیاستگاه دارالملک پنجم خونئی
جنگ جویی تند خویی پر دلی خنجر گذار
شیر گیران پلنگ افکن کمندش را اسیر
شهسواران خدنگ انداز تیرش را شکار
از مهابت کسوت اشباح را بدریده پود
وز سیاست جامه ی ارواح را بگسسته تار
در ششم دیوان سرا قاضی القضاة شرق و غرب
زو قضا را رونق و دارالقضا را اعتبار
روح را نور معانی از بیانش مقتبس
عقل را علم الهی از ضمیرش مستعار
زو شده محمود کار سروران کامران
زو شده مسعود فال خسروان کامگار
برتر از ایوان او دیر کشیشی سالخورد
رای را دانش فروز و برهمن را پیشکار
هفتمین برجش حصار اما چو دوران سپهر
مدت دور بقای او برون از انحصار
بر سر بازار او بار نحوست را رواج
لیک با معیار او نقد سعادت کم عیار
در جوارش درجی و در وی دراری بی حساب
بر فرازش برجی و در وی لآلی بی شمار
کشوری سکّان او آهسته و ثابت قدم
منظری خوبان او آتش رخ و روشن عذار
از تزاحم کوکبش چون موکب قطب ملوک
وز تمکن اخترش چون دولت فخر کبار
چرخ اطلس را چو اطلس در نوردیدم بساط
و اوفتادم از میان بحر اخضر بر کنار
باد پای دیده را بر قطره افکندم چو میغ
و آمدم بیرون دو اسبه از حدود آن دیار
عالمی دیدم نقوش او معرّا از قلم
طارمی دیدم سقوف او مبرّا از جدار
گلشنی مرغان او خوشگو ولی فارغ ز صوت
گلبنی گلهای او خوشبو ولی خالی ز خار
آشیانی طایران باغ قدسی را مقام
آستانی زائران عالم جان را مزار
دیده بانانش یکایک ناظر و دور از نظر
باده نوشانش سراسر مست و ایمن از خمار
چون نگه کردم چه دیدم نه رواق چرخ را
همچو گردی بر جناب بارگاه شهریار
اختر برج خلافت درّ درج سلطنت
آفتاب هفت کشور سایه ی پروردگار
بوالمجاهد وارث تخت کیان کهف الوری
آنکه می خواهد ز دستش کان و دریا زینهار
حیدر ثانی محمد شاه عادل دل که هست
خنجر گیتی گشایش آیتی از ذوالفقار
آن جهانگیری که سلطان کواکب از شرف
نعل شبرنگش کند در گوش گردون گوشوار
خسرو رومی رخ مشرق فروز نیمروز
از جهان کردست دربانی قصرش اختیار
بید اگر در عهد انصافش کشد تیغ خلاف
در چمن با خاک یکسان گردد از دست چنار
یابد از الطاف او و طبع من برگ و نوا
در گلستان شاخسار و در چمن بر شاخسار
خضر شمشیرش که آب زندگانی می برد
چون سکندر قلب دارا بردرد در کارزار
پیش قاف حلم او کالبرز یک حرفست از آن
سنگ بر دل می زند از بی قراری کوهسار
ای ز تیغ آتش افشان تو گردون یک دخان
وز سنان آسمان سوز تو دوزخ یک شرار
دست زرپاشت زده صد طعنه بر باد خزان
کلک دربارت زده صد خنده بر ابر بهار
قامت خصمت چو ابروی بتان در انحنا
قلب بدخواهت چو زلف دلبران در انکسار
بازوی دولت به یاری سر کلکت قوی
پهلوی بدعت به پشتی رخ تیغت نزار
هیچ خونی نیست در دور تو الا جام می
هیچ سرکش نیست در عهد تو الا زلف یار
جادوی مردم فریب امروز در ایام تو
کس نمی بیند مگر چشم بتان قندهار
گر نهد لطفت ز راه مصلحت پا در میان
باد را با خاک راه از پیش برخیزد غبار
زان همه بختی که فرش بارگاهت می کشند
هفت گردون را نمی بینم برون از یک قطار
گر ز گرمی بر سر بام تو افتاد آفتاب
می نهد هر روز بر پای تو روی اعتذار
چو زبان خامه از شرح جلالت قاصرست
بر دعایت کردم از کوته زبانی اقتصار
تا شه سیارگان را بر فلک باشد مسیر
تا سپهر آبگون را بر مدر باشد مدار
دور جاهت باد فهرست تواریخ زمان
روز عمرت باد تاریخ بقای روزگار