همه را گل بدست و ما را خار

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 18

فی الموعظه

همه را گل بدست و ما را خار

همه را بهره گنج و ما را مار

همه در نوش غرق و ما در نیش

همه جا گل به بار و ما را خار

بار ما شیشه و گریوه بلند

خر ما لنگ و راه ناهموار

یار در پیش و ما قرین فراق

باده در جام و ما اسیر خمار

قلب ما گر شکسته است رواست

که روان میرود در این بازار

هم دم ماست آنکه همدم ماست

همچو مزمار همدم مزمار

چند خوانیم روزنامه ی دهر

از سواد و بیاض لیل و نهار

تا به کی نزد رنجهای فلک

مژه پر چین کنیم چون مسمار

روز آن شد که تار تار کنیم

کسوت شبروانه ی شب تار

خیز تا صبحدم برافرازیم

علم از برج این کبود حصار

شاه سیاره را در اندازیم

بیرق از بام گنبد دوّار

تا کی از گردش شهور و سنین

تا کی از جنبش خزان و بهار

ترک این کعبتین شش سو کن

خیز و آزاد شو ز پنج و چهار

تا تو چون نقطه در میان باشی

نتوانی برون شد از پرگار

کام دل در کنار خود ننهی

تا نگیری از این میانه کنار

ملک و دینار کی خرد بجوی

هر که دم زد ز مالک دینار

راه راه تو و تو دور از راه

کار کار تو و تو دور از کار

تو همانی که باغ فطرت را

ثمر سرّ توست بر اشجار

سوسن و سرو اگر چه آزادند

به غلامیت می کنند اقرار

مالکان ممالک ملکوت

خازنان خزاین اطوار

به یسار تو می خورند یمین

به یمین تو می دهند یسار

ظاهرست این سخن که ملک وجود

به وجود تو دارد استظهار

گر ندانی بهای گوهر خویش

برو از مشتری کن استفسار

حیف نبود که چون تو سرداری

طلبد کهنه کفشی از بُندار

هر که از پا فتاده و سر بنهاد

نبود حاجتش به پای افزار

نوش کن در مجالس ارواح

گوش کن در سُرادق انوار

قدحی بی وسیلت ساقی

سخنی بی قرینه ی گفتار

در کف رودسار مجلس دل

مزمری بین مجرّد از اوتار

یار هم ناظرست و هم منظور

کعبه گه زائرست و گاه مزار

گوش کن نامش از شمال و جنوب

نوش کن جامش از یمین و یسار

عالمی خواه خارج از ارکان

خلوتی جوی خالی از اغیار

در مقامی که قایمند اوتاد

در حریمی که محرمند ابرار

حاضرانند غایب از محضر

ذاکرانند فارغ از تذکار

چون کنی عزم خوابگاه عدم

آنگه از خواب خوش شوی بیدار

هر که نوشید نوش جانش باد

می امسال را ز ساغر پار

می پرستی که مستیش ازلیست

تا ابد کس نبینندش هشیار

راه ادریس کی رود ابلیس

بوی گلزار کی دهد گلزار

شبلئی باید اندرین بیشه

ادهمی باید اندرین مضمار

هر دم از جام درکشد پیری

همچو احمد شراب نوش گوار

در مستان عشق زن که زدند

حلقه ی کعبه بر در خمّار

غوطه خور در محیط استغنا

خیمه زن در جهان استغفار

تا نهنگی شوی محیط آشام

تا پلنگی شوی جهان اوبار

در طریقت حجاب راه تواند

اسب رهوار و لؤلؤ شهوار

دل به دنیا مده که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از بیمار

مهر گو در درون تیره متاب

ابر گو بر زمین شوره مبار

بر سر کشته کی نهند افسر

بر خر مرده کی کنند افسار

دانه در مزرع جلال افشان

غوره در دیده خیال افشار

قاف تا قاف را قلم درکش

کاف و نون را چو صفر هیچ شمار

رو به دیوار عشق کن که خرد

آفتابیست بر سر دیوار

بی پر و بال در حدیقه ی عشق

جعفر وقتی ار شوی طیار

عقل در راه عشق دیناریست

نیکبخت آنکه باشدش دینار

در ره مهرش آنکه ثابت نیست

همچو سیّاره کی شود سیّار

نام در راه عاشقی ننگست

بگذر از نام و ننگ را بگذار

راه عشقش به پای عقل سپر

جان شیرین به دست عشق سپار

چون تو اینکار می کنی خواجو

دیگران را چه می کنی انکار

سنگ بر کودکان نباید زد

هر که را آبگینه باشد بار

تشنه محرور را کند سیراب

مرده بیمار را دهد تیمار

چند گویی حدیث بی فرجام

چند پویی طریق ناهنجار

چون به پایان نمی رسد قصّه

بس کن ابرام و در شکن طومار

وگرت هست نکته ای دیگر

فرصتست این زمان نهفته مدار

هر که بسیار باشدش غصّه

قصّه بسیار باشدش ناچار

نبود با حواریانش کار

هر که را عیسیست کارگزار

ناخدایی که با خدا باشد

بود ایمن ز بار و دریا بار

برو ای یار اگر خرد داری

یار او شو که او ندارد یار

تو کم از بلبلی که شب تا روز

سبق عشق می کند تکرار

چند نوبت شنیده ام که نبود

بی سماع تو دوری از ادوار

صبح خیزان به میل مهر کشند

سرمه در دیده ی اولی الابصار

خیز و بنگر که بلبلان سحر

می سرایند پرده ی اسرار

نوعروسان حجله خانه ی قدس

می گشایند برقع از رخسار

یار دیدار می نماید لیک

دیده ای نیست درخور دیدار

گر تو در دیر عابد صمدی

راهب دیر گو صنم پندار

آن زمان دیر کعبه ی تو شود

که نبینی به جز خدا دیّار

با تو زنّار می کند تسبیح

وز تو تسبیح می شود زنّار

هرچه بینی ز دیده ی خود بین

گرت اندک نماید ار بسیار

که به نقش و نگار غرّه شوی

گر تصور کنی به نقش و نگار

روشی هست اهل معنی را

عاری از سیر و خالی از رفتار

روح را پایمال نفس مکن

خوک را در درون کعبه میار

ظلم باشد که بر خر عیسی

نیشتر امتحان کند بیطار

تا تو در بند جسم و جان باشی

نبری ره به صدر صفه ی بار

منزلت چون مقام معلومست

دامن یار گیر و ترک دیار

توشه ی هستی از جهان برگیر

پرده ی هستی از میان بردار

هرکه در بند بار گیر بود

نرسد هرگزش به منزل بار

وانکه در بند روم گشت اسیر

نهند مهد انس در بلغار

دلت از دور چرخ آینه گون

همچو آیینه می خورد زنگار

ساز راهی که راست نیست مساز

تخم آنچت به کار نیست مکار

غم دنیا مخور که خوار شوی

زانک غم خوار گردد از غمخوار

حیف باشد سفینه در غرقاب

ناخدا بی زر و خدا بیزار

همه رنجیده و تو رنجه شده

همه آزرده و تو در آزار

هر که را سر ز دست رفت چه غم

اگرش دزد می برد دستار

برخی بیدلان صاحبدل

شادی مفلسان دولتیار

فقر مرغیست در نشیمن غیب

دو جهان را گرفته در منقار

عشق ملکیست در جهان قدم

سپهش عقل و جان سپهسالار

قول عشّاق نشنود عاقل

دار حلاج کی خرد نجّار

عشق مهرست و عقل سایه ی عشق

ننهد مهر سایه را مقدار

تا نباشد ظهور پرتو مهر

نتوان کرد سایه را اظهار

مژه گر خار دیده ی تو شود

دیده پر کن ز خار و دیده مخار

هر که را هست برگ گل چیدن

چاره ای نیست جز تحمل خار

چند چون ابر آب خود ریزی

در تمنای اجری و ادرار

غم گندم مخور که حیف بود

بار بر جان و غلّه در انبار

تکیه بر خاک از آن توان کردن

که طریقش تواضعست و وقار

گر نشان مخالفت نبود

نبود باد را ز خاک غبار

بید چون برکشید تیغ خلاف

لاجرم گشت زیر دست چنار

چند گویی بیان ظلمت و نور

چند جویی نشان انّی و نار

ما و من را مجال هیچ مده

لا و لن را بیا و هیچ انگار

حرف را تا نیاوری در فعل

نتوان شد ز اسم برخوردار

بگذر از اسم و فعل و حرف مگوی

نفی کن جمله را و اسم بر آر

کوس وحدت بزن که در ره عشق

تخت منصور می زنند از دار

در یاران غار زن هر چند

جای قطمیر نیست جز در غار

غم شادی چه می خوری خوش باش

زانک هم شادیت شود غمخوار

خنک آن ساده دل که نشناسد

قطره از بحر و گوهر از کهسار

گاو کوهی به هر طریق که هست

ایمنست از خراس و از عصّار

در چنین ورطه با چنین شرطه

کشتی ما کجا رسد به کنار

هر خطایی که آمد از خواجو

به عنایت بپوش ای ستّار

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها