به وقت خنده ز لعل تو جان فرو ریزد

خواجوی کرمانی – قصیده شماره 17

فی مدح الصاحب السعید رکن الدین عمید الملک طاب ثراه

به وقت خنده ز لعل تو جان فرو ریزد

بگاه جلوه ز سروت روان فرو ریزد

چو جعد شانه کنی صد هزار دل بینی

کزان دو سلسله دلستان فرو ریزد

وگر گره ز شکنج نغوله بگشایی

چو باد عنبرت از ضیمران فرو ریزد

به یاد لعل تو هر لحظه خون ز مژگانم

چو دانه گهر از ریسمان فرو ریزد

دلم چو آتش روی تو در خیال آرد

ز چشمم آب روان ناگهان فرو ریزد

بسا سرشک عقیقین که با دل پر خون

ز شوق لعل لبت چشمکان فرو ریزد

پر از جواهر رازست حقه ی دل من

وگر سرش بگشایم روان فرو ریزد

خیال روی تو گر در دل چمن گذرد

ز چشم نرگس او ارغوان فرو ریزد

دل پر آتش و چشم پر آب ما را بین

که نار بردمد و ناردان فرو ریزد

گهر ز دیده ی من دم به دم فرو بارد

بسان آب که از ناودان فرو ریزد

چه دیده است ازین نکته مردم چشمم

که ارغوان به سر زعفران فرو ریزد

بهار عمر من از تندباد هجر بریخت

چو برگ گل که ز باد خزان فرو ریزد

پر از عقیق شود دُرج چشم من هر دم

ولی چه سود که هم در زمان فرو ریزد

دل شکسته ی چون آبگینه ام جامیست

که دم به دم می جوشیده زان فرو ریزد

چو پسته نمکین را به خنده بگشایی

نباتت از لب شکّرفشان فرو ریزد

چو دُرج لعل تو طبعم بسا که دُرّ خوشاب

به مدح صاحب صاحبقران فرو ریزد

سکندری که خضر چون ازو سخن راند

روانش آب حیوة از دهان فرو ریزد

سزد که چون عقود لآلی شب تاب

به فرق آصف عرش آستان فرو ریزد

مه سپهر هنر رکن داد و دین که به تیر

جواهر از کمر توامان فرو ریزد

ز هیبتش ورق آسمان در آب افتد

چو برگ سبز که در بوستان فرو ریزد

به وقت آنکه قلم در انامل اندازد

هزار گنج روان از بنان فرو ریزد

گهی که ساقی حزمش کند هوای صبوح

می یقین به دهان گمان فرو ریزد

چو آفتاب به تیغ جهان گشا هر صبح

گهر ز منطقه ی آسمان فرو ریزد

صبا به یاد گلستان خاطرش هر روز

بسا که گل به سر گلستان فرو ریزد

جواهری که شد از کان کن فکان حاصل

عواطفش به سر جسم و جان فرو ریزد

ذخایری که ز دریا و کان شود واصل

ایادیش به کف انس و جان فرو ریزد

ز ماه قبه ی قدرش بریزد ابره ی چرخ

که روشنست که از مه کتان فرو ریزد

زهی محیط عطایی که ابر عاطفتت

گهر به دامن کون و مکان فرو ریزد

اگر به قهر تو در خرمن قمر نگری

چو کاه گردد و از کهکشان فرو ریزد

وگر ز گوهر خصت سخن کند شمشیر

چو کلک خون سیاه از زبان فرو ریزد

همای سدره نشین چون تو شست بگشایی

ز سهم بال و پر از آشیان فرو ریزد

چو خامه ی تو به تیغ زبان جهان گیرد

سرشک رشک ز چشم سنان فرو ریزد

ز تاب آتش قهر تو مغز شیر سپهر

شود گداخته وز استخوان فرو ریزد

هزار جرعه ی خونابه از شفق هر شام

سیاستت بدل قیروان فرو ریزد

ز منطق تو عطارد بسا که رشته ی دُر

به قصر شش در نه نردبان فرو ریزد

چو بحر طبع تو بر اوج چرخ موج زند

گهر به فرق مه و فرقدان فرو ریزد

گر از سپاه تو یک پیلتن برآرد دست

ز سهم پنجه ی شیر ژیان فرو ریزد

ورق بدور تو گر خامه بیندش که دو روست

سیاهیش به همه خان و مان فرو ریزد

بگاه مدح تو طوطی طبع من هر دم

بسا شکر که به صحن جهان فرو ریزد

سفینه ای که به بحر سخن روانه کنم

چو باد گوهرش از بادبان فرو ریزد

چو دسته بند گل مدحتت شود رضوان

بسا که گل به ریاض جنان فرو ریزد

همیشه تا شه خنجر کش فلک هر صبح

ز تیغ خون به سر اختران فرو ریزد

ز خصم سر سبکت باد خون چنان جاری

که سیل از سر کوه گران فرو ریزد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها