خواجوی کرمانی – قصیده شماره 16
فی مدح الملک الاعظم نصیر الدولة و الدین عمید الملک نور قبره
صوفی صافی اگر جام مشعشع نکشد
بار دُرّاعه کُحلی ملمّع نکشد
خاصه این موسم دلجوی که جز بر لب جوی
نرگس از ساغر زر جام مشعشع نکشد
لاله را بین که ز شنگرف بر اوراق چمن
هیچ نقاش چنان شکل مربع نکشد
در سردوش درختان چمن کس چو بهار
شقّه جقّه گلریز مرصع نکشد
نسترن خرقه کافوری از آن رو در باخت
که صبا هر نفسش جیب مرقع نکشد
شاهد باغ اگرش میل گلستان باشد
از چمن رخت به هر مجلس و مجمع نکشد
نرگس مست چو از خواب سرش برناید
نتواند که کنون رخت به مضجع نکشد
بید تا بر سر منبع نکشد تیغ خلاف
باد از آب زره در بر منبع نکشد
در چمن بلبل دلسوخته را بی رخ گل
دل به منبع نرود میل به مشرع نکشد
غنچه از لطف به نسرین بدنی میماند
که تنش محنت یکتای مقطع نکشد
گر عروس چمن از حجره نیاید بیرون
هر دمش باد صبا گوشه مقنع نکشد
سبزه چون دید که گل روی به صحرا آورد
فرش فیروزه چرا بر لب مصنع نکشد
مطرب چنگ زن آن به که به جز فصل بهار
رگ آن پیر سیه گیسوی اصلع نکشد
نشنیدیم ز عشاق کسی کش نوروز
میل خاطر به نگارین مبرقع نکشد
اگر از غیرت بلبل شود آگه دم صبح
از رخ شاهد گل گوشه ی برقع نکشد
در چمن لاله حمرا قدح باده ی لعل
جز به یاد ملک اورع اروع نکشد
عمده ی ملک نصیر دول و دین که سپهر
گردن از چنبر او توسن مصرع نکشد
آسمان میل به تقبیل حنابش دارد
چه کند راکع ارش میل به مرکع نکشد
هر که خاک کف پایش نکشد در دیده
میل در چشم شه چرخ مُسبّع نکشد
سر ز حکمش نتواند که کشد پیر سپهر
زانک طامع سر تسلیم ز مطمع نکشد
ای که هر کس که نه در پای تو اندازد سر
سر تعظیم برین طارم ارفع نکشد
خضر با خاک جنابت چه کند آب حیوة
کانک سیراب بود محنت مجرع نکشد
گر نه فرّاش تو باشد شه گردنکش چرخ
فرش زربفت برین قصر متبّع نکشد
در عدم فتنه به دوران تو خفتست آری
هر که هاجع نبود رخت به ممجع نکشد
ابر اگر فیض کف بحر نوالت بیند
از حیا پرده برین سطح مُرفع نکشد
عجب از چرخ که با وسعت صحن حرمت
قلم نسخ برین سطح موسّع نکشد
در مدیحت چو کشم اسب فصاحت در زین
عجب ار غاشیه ام ابن مقفع نکشد
نقل می کرد فقیهی که سفیهی میگفت
ظاهرا گفته ی خواجو بدو مصرع نکشد
زانک گر او به مثل شمع فروزان گردد
طبع او جز به همان دلق مشمّع نکشد
در بستان معانی چه گشاید که درو
از نباتات به یک دسته ی نعنع نکشد
خواستم تا فکنم رخش به میدان جدال
که دلم غصه ی این امر مشنّع نکشد
کانک در بحر خرد ماهی ذوالنون گردد
رنج آب شمر و محنت ضفدع نکشد
وانک در عالم دل عزم سیاحت دارد
ناقه از مرحله ی امن به مفزع نکشد
سایه ای بر سر این بنده ی مظلوم انداز
تا ز هر سفله جفاهای منوّع نکشد
با چنین سعدی طالع که اگر شمس شوم
دل من ذره ای از صدر به مطلع نکشد
تا به جز ماشطه ی نامیه از سبزه کسی
وسمه بر ابروی زنگاری مزرع نکشد
باد پیوسته سرت سبز که جز با دشمن
خضر تیغ تو زبان از سر مقرع نکشد
وصف شمشیر تو زانروی در آخر گفتم
که عدویت سر تسلیم ز مقطع نکشد