خواجوی کرمانی – قصیده شماره 11
فی مدح صاحب الاعظم ناصر الدولة و الدین علی
چون لعل آفتاب برآمد ز کان چرخ
بفروخت شمع مشرقی از شمعدان چرخ
شهباز آتشین پر خور چون هوا گرفت
پرواز کرد زاغ شب از آشیان چرخ
دلو زحل فرو شده بود آن نفس به چاه
کز خیط شمس تافته شد ریسمان چرخ
بشکفت سبزه زار سپهری چو شد روان
از تیغ کوه چشمه ی آتش فشان چرخ
بازار چرخ گرم شد از قرص مهر از آنک
پر گرد کرد صبح به مشرق دکان چرخ
تا صبح مهره باز چه برخواند و بردمید
کامد پدید آتش از آب روان چرخ
گویی که بود مهره ی عالم فروز مهر
گویی ز لعل بر کُله سایبان چرخ
تا تیز گشت تیغ زر اندود آفتاب
صبح جهانگشای زدش بر فسان چرخ
سر پوش لاژوردی گلریز برگرفت
باورچی قضا ز سر طشت خوان چرخ
یک سو فکند ماشطه ی روز دلفروز
زلف سیاه شب ز رخ دلستان چرخ
چون صبح از جگر نفس سرد بر کشید
دردم برآمد از دل پر دود جان چرخ
این طشت زر نگر که به زر رشته دوختند
بر شقّه زمردی پرنیان چرخ
بر چرخ لرزه می کند از مهر آفتاب
یارب چراست مهر چنین مهربان چرخ
دیو سپید بود سپیده که خون براند
زو شاه نیمروز به مازندران چرخ
با زال زر که بود چو سیمرغ مغربی
آمد پرید باز ز زابلستان چرخ
چون ملک جم مسخّر ضحاک صبح گشت
پیدا شد از افق علم کاویان چرخ
آن دم که برکشید درفشان درفش را
سلطان یکسواره زرّین سنان چرخ
در پای اسب آصف جمشید فر فتاد
از قصر شش دریچه ی نه نردبان چرخ
کهف زمانه ناصر دین کز نهیب او
گیرد کناره شاه سپهر از میان چرخ
عنقای قاف مرتبه آن کآشیان نهند
بر پیش طاق پیشگهش کرکسان چرخ
حل گردد از فروغ دلش مشکلات دهر
پیدا شود ز پرتو رایش نهان چرخ
هر گه که رای باشدش این زرده خنک را
بیرون کشد به یک نفس از زیر ران چرخ
ای آنکه شد خریطه کش طفل خاطرت
پیر بلند مرتبه ی خرده دان چرخ
برجیس اگر عتاب تو بر وی کشد کمان
بیرون جهد ز سهم چو تیر از کمان چرخ
از فضله ی عطای کفت زرّ مغربی
هر صبحدم زبانه برآرد ز کان چرخ
تا شد زمین بارگهت چرخ آسمان
شد آستان مرتفعت آسمان چرخ
این روشنست کایت و الشمس منزلست
از پرتو ضمیر منیرت به شان چرخ
از مهر رای روشن توست آنکه صبحدم
آتش زبانه میزند اندر دهان چرخ
رای جهان فروز تو شد همرکاب مهر
صیت جهان نورد تو شد همعنان چرخ
قلب دوازده رخ ابراج بر درید
روئین تن سنان تو در هفتخوان چرخ
بستند در مبادی فطرت ز منطقه
از بهر خدمت تو کمر بر میان چرخ
از رهزنان دور چه اندیشه چرخ را
چون حفظ توست بدرقه ی کاروان چرخ
بشکن اگر مقابله با حضرتت کند
دندانهای خسرو صاحبقران چرخ
بهرام را به تیر در افکن ز چرخ از آنک
دعوی کند که هست جهان پهلوان چرخ
چون زین کنی سمند ز چنبر برون جهد
از گرز گاوسار تو شیر ژیان چرخ
گر بر فلک کشی چو شه نیمروز تیغ
در لرزه اوفتد ز نهیب استخوان چرخ
شبرنگ را ز خرمن مه چون دهی قضیم
سازد قضاش آخُری از کهکشان چرخ
گر رای پرده دار تو نبود به هیچ روی
خورشید پای در ننهد ز آستان چرخ
تیغ تو گشت خضر لب چشمه ی حیات
رای تو شد برهمن هندوستان چرخ
بر چرخ اگر کمان کشی از سهم تیر تو
ای بس که بر هوا رود آن دم فغان چرخ
در مدحتت که شعر به شعری رسانده ام
ور نکته ای از آن برود بر زبان چرخ
خلوت نشین چرخ که قطبش لقب نهند
از ذوق آن به چرخ درآید بسان چرخ
ور زهره بر رباب زند قاضی سپهر
از وجد بر هوا فکند طیلسان چرخ
تا از قمر که گوهر شب تاب عالمست
بر تیغ کوه بیضه نهد ماکیان چرخ
وین سرخ گل که می دمد از بوستان شرق
ایمن بود ز جنبش باد خزان چرخ
بادا جریم حضرتت از فرط کبریا
برتر ز هفت منظره ی دلنشان چرخ
ملکت فزون ز شش جهت خطه ی وجود
قدرت برون ز نه چمن بوستان چرخ