خواجوی کرمانی – غزل شماره 924
نه عهد کرده ای آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
منِ غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالت است که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب توست
نظر به سوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کُشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاکم چنین رها نکنی
تو را که آگهی از حال دردمندان نیست
معیّن است که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانک سر صلح و دوستی داری
چرا نیایی و با دوستان صفا نکنی
چو آبِ دیده ز سر برگذشت خواجو را
چه خیزد ار بنشینی و ماجرا نکنی