خواجوی کرمانی – غزل شماره 920
مه است یا رخ آن آفتاب مهرافزای
شب است یا خم آن طرّه قمر فرسای
مرا مگوی که دل در کمند او مفکن
بدان نگار پریچهره گو که دل مربای
چه سود کان مه محمل نشین نمی گوید
که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای
مرا به زلف تو رایست ازانک طوطی را
گمان مبر که به هندوستان نباشد رای
نوای نغمه ی چنگم چه سود چون همه شب
خیال زلف توام چنگ می زند در نای
به بوی زلف سیاهت به باد دادم عمر
مرا که گفت که بنشین و باد می پیمای
اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر
وگر چه جان منی ای مه دو هفته برآی
چو روشن است که عمر این همه نمی پاید
مرا چو عمر عزیزی تو نیز بیش مپای
خوشا به فصل بهاران فتاده وقت صبوح
نوای پرده سرا در هوای پرده سرای
اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو
چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای
ز شور شکّر شعرم نوای عشق زنند
به بوستان سخن طوطیان شکّرخای