خواجوی کرمانی – غزل شماره 92
هیچ می دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هر کسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره ی کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می شود
خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است
بی وفایی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
ای خوشا آن کس که او دل بر جهان ننهاده است
حیرت اندر خامه ی نقاش بی چونست کو
راستی در نقش رویت داد خوبی داده است
از سرشکست آب رویم پیش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جای می سازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده وار
سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است