خواجوی کرمانی – غزل شماره 907
گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کناره ی بامی
کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه ی طاووس
هزار بار سبق برده ای به کبک خرامی
گرم قبول کنی همچو بندگان به ارادت
به دیده گر بنشینی بایستم به غلامی
اگرچه غیرتم آید که با وجود حریفان
مثال آب حیاتی که در میان ظلامی
اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی
ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی
ز شام تا به سحر شمع وار پیش وجودت
بسوختیم ولکن دلت نسوخت ز خامی
مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری
مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی
به راه بادیه ما را بمان به خار مغیلان
شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی
محّب دوست نیندیشد از جفای رقیبان
تو را که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی
چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو
چرا که لطف تو عام است و آن ستم زده عامی