خواجوی کرمانی – غزل شماره 906
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانک در شهر شدم شهره به دُردآشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند به دشمن کامی
ما چنین سوخته ی باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آب است ز بی آرامی
عقل را بار نباشد به سراپرده ی عشق
زانک ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران به اردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیر افکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بی اندامی
چند گویی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانک کنون در دامی