خواجوی کرمانی – غزل شماره 891
دلکم برد به غارت ز برم دلبرکی
سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
نرگس هندوک مستک او جادوکی
سنبل زنگیک پستک او کافرکی
بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک
سخنش تلخک و شیرین لبکش شکّرکی
چشمم از لعلک دُرپوشک او دُرپاشک
لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی
دلکم شد سر مویی و چو مویی تنکم
تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی
بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست
چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی
رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی
از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد
گرچه از سرو خرامان نخورد کس برکی
سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن
با من خسته دلک نیست تو را خود سرکی
غمک می خورم و نیست غمت غمخورکم
هیچ گویی که مرا بود گهی غمخورکی
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه به گوش
زانک عیبی نبود گر بودت چاکرکی