درباز جان گر آرزوی جان طلب کنی

خواجوی کرمانی – غزل شماره 888

درباز جان گر آرزوی جان طلب کنی

بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی

در تنگنای کفر فرو مانده ای هنوز

وآنگه فضای عالم ایمان طلب کنی

زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس

دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی

در مرتبت به پایه ی دربان نمی رسی

وین طرفه تر که ملک سلطان طلب کنی

خرمن به باد بر دهی از بهر گندمی

وینم عجب که روضه ی رضوان طلب کنی

یک شب به کنج کلبه ی احزان نکرده روز

از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی

هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد

زان معجزات موسی عمران طلب کنی

آیی به دیر و روی بگردانی از حرم

وانفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی

همچون خضر ز تیرگی نفس درگذر

گر زانک آب چشمه ی حیوان طلب کنی

خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی

دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها