خواجوی کرمانی – غزل شماره 885
خوشا وقتی که از بستانسرایی
برآید نغمه ی دستانسرایی
بده ی ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفایی
اگر زر می زنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیایی
سحاب از بی حیایی بین که هر دم
کند با دیده ی ما ماجرایی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
به درویشی رسد بانگ نوایی
درین آرامگه چندانک بینم
نبینم بی ریایی بوریایی
وگر خود نافه ی مشک تتارست
نیابم اصل او را بی خطایی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدایی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد به سختی دست و پایی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درایی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنایی