خواجوی کرمانی – غزل شماره 883
خودپرستی مکن ار زانکه خدا می طلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا می طلبی
خبر از درد نداری و دوا می جویی
اثر از رنج ندیدی و شفا می طلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان می پرسی
در خرابات مغانی و خدا می طلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گره است
وین عجبتر که از آن مشک ختا می طلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع می داری
از بن زهر گیا مهر گیا می طلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا می طلبی
کی دل مرده ات از باد صبا زنده شود
نَفَس عیسوی از باد هوا می طلبی
دُردی دَردکش ار زانک دوا می خواهی
باده ی صاف خور ار زانک صفا می طلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
به سپاهان رو اگر زانک نوا می طلبی