خواجوی کرمانی – غزل شماره 871
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی
رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی
پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی
دور از تو گرچه زآتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضه ی رضوان من شوی
مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنک لاله و ریحان من شوی
اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمه ی حیوان من شوی
چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشه ام نبود که طوفان من شوی
چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر دُرفشان من شوی
زلفت به خواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی
می گفت دوش با دل خواجو خیال تو
کآن دم رسی به گنج که ویران من شوی
وآن ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بنده ی فرمان من شوی