خواجوی کرمانی – غزل شماره 865
برو ای باد بهاری به دیاری که تو دانی
خبری بر ز من خسته به یاری که تو دانی
چون گذارت به سر کوی دلارام من افتد
خویش را در حرم افکن به گذاری که تو دانی
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی
خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی
وگر آهنگ شکارش بود آن شاه سواران
گو چو کُشتی مده از دست شکاری که تو دانی
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی
برنگیری ز دلم باری از آن روی که دانم
نَبُوَد بارِ غم عشق تو باری که تو دانی
سر مویی نتوان جست کنار از سر کویت
مگر از موی میان تو کناری که تو دانی
خرّم آنروز که مستم ز در حجره درآیی
وز لبت بوسه شمارم به شماری که تو دانی
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم
از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید
از من خسته ی دلسوخته کاری که تو دانی
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو
دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی