خواجوی کرمانی – غزل شماره 854
ای که عنبر ز سر زلف تو دارد بویی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد مویی
آهوانند در آن غمزه ی شیرافکن تو
گرچه در چشم تو ممکن نبود آهویی
دل به زلفت من دیوانه چرا میدادم
هیچ عاقل ندهد دل به چنان هندویی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابرویی
عین سحر است که پیوسته پریرویان را
طاق محراب بود خوابگه جادویی
دل شوریده که گم کردم و دادم بر باد
میبرم در خم آن طرّه ی مشکین بویی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سویی
بلبل سوخته دل باز نماندی به گلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلرویی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانک دیوانه شد از سلسله ی گیسویی