خواجوی کرمانی – غزل شماره 847
ای روضه ی رضوان ز سر کوی تو بابی
وی چشمه ی کوثر ز لب لعل تو آبی
شبهاست که از حسرت روی تو نیاید
در دیده ی بیدار من دلشده خوابی
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفت
مانند تذروی که بود صید عقابی
مردم همه گویند که خورشید برآمد
گر برفکنی در شب تاریک نقابی
گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست
دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی
هر روز کشی بر من دلسوخته کینی
هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی
در میکده گر دیده مرا دست نگیرد
کس نشنود از همنفسان بوی کبابی
بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز
بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی
هم مردم چشم است که از روی ترّحم
بر رخ زندم دم به دم از دیده گلابی
در نرگس عاشق کش میگون نظری کن
تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی
فریاد که آن ماه مغنّی دل خواجو
از چنگ برون برد به آواز ربابی