خواجوی کرمانی – غزل شماره 844
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چه کنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چه کنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چه کنی
باده خور و شادی بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان بطلب ملکت یونان چه کنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چه کنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
وآب خور از مشرب جان چشمه ی حیوان چه کنی
بی سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بی گنهی قصد من ای خسرو خوبان چه کنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دسته ی ریحان چه کنی
گز نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چه کنی
کوی تو شد قبله ی جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبه ی دل قطع بیابان چه کنی
گر تو نه ای رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نه ای گنج روان در دل ویران چه کنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چه کنی
خیز و در میکده زن خیمه به صحرا چه زنی
نغمه ی خواجو بشنو مرغ خوش الحان چه کنی