خواجوی کرمانی – غزل شماره 843
ای ترک پریچهره بدین سلسله مویی
شرط است که دست از من دیوانه بشویی
بر روی نکو این همه آشفته نگردند
سرّیست در اوصاف تو بیرون ز نکویی
طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی
خورشید ندیدیم بدین سلسله مویی
ای باد بهاری مگر از گلشن یاری
ور نفحه ی مشکین مگر از طره ی اویی
انفاس بهشتی که چنین روح فزایی
یا نکهت اویی که چنین غالیه بویی
گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بی مهر بگویی
کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نه ای از من دلسوخته گویی
بوی جگر سوخته آید به مشامت
هر ذرّه ز خاک من مسکین که ببویی
در نامه اگر شرح دهم قصّه ی شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دورویی
در خاک سر کوی تو گمشده دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجویی