خواجوی کرمانی – غزل شماره 830
باز هر چند که در دست شهان دارد جای
نیست در سایه اش آن یُمن که در پرِّ همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو به همه شهر شد انگشت نمای
ای که امروز ممالک به تو آراسته است
ملک را چون تو به یاد است بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصه ی دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رآی
بشد و ملکت باقی به خدا بازگذاشت
آنکه می گفت منم بر ملکان بارخدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کارِ درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهرِ جهان همچو قمر سیر برآی
پنجه ی نفس به بازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود به چوگان قناعت بربای
چنگ از آن روی نوازندش و در بر گیرند
که به هر باد هوایی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرورِ خواجو بشنو
زآنک باشد نفس سوختگان روح افزای