خواجوی کرمانی – غزل شماره 823
زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده
مرا صد چشمه در چشم و تو را صد دیده در دیده
نکرده در جهان کامی به جز وصلت تمنّا دل
ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده
من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته
وزان چوگان مشکینت به سر چون گوی گردیده
کنار از من چه می جویی بیا بنگر که بی رویت
کنارم می کند هر شب پر از خون جگر دیده
از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را
که بی روی تو بر عالم نیندازد نظر دیده
به بوی آنک هم روزی برآید اختر بختم
ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده
برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر
ولی هرگز کجا باشد تو را بر سیم و زر دیده
گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
ور از دل در وجود آمد چه تاوان است بر دیده
ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم
ببین آخر که خواجو را چه میآرد به سر دیده