خواجوی کرمانی – غزل شماره 817
ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
می کشد هر لحظه ابرویش کمان بر آفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتی قدش
می کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از باده ی دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بداختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بنده ی هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه