خواجوی کرمانی – غزل شماره 815
پری رخا منه از دست یک زمان شیشه
قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه
کنونکه پرده سرا زهره است و ساقی ماه
شراب چشمه ی خورشید و آسمان شیشه
خوشا میان گلستان و جام می بر کف
کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه
مرا چو شیشه ی می دستگیر خواهد بود
بده به دست من ای ماه دلستان شیشه
روان خسته ام از آتش خمّار بسوخت
بیار و پر کن از آن آتش روان شیشه
شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی
برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه
بیا که این دل مجروح ممتحن زده است
به یاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه
دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت
اگرچه کس نبرد پیش ناتوان شیشه
ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم
ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه
به راستان که بسی خستگان نازک دل
شکسته اند برین خاک آستان شیشه
لب تو آب شد و جان بیدلان آتش
غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه
مطیّه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت
کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه
تو را که شیشه ی می داد و می دهد خواجو
برو به مجلس مستان و میستان شیشه
چو شیشه گر لبت از تاب سینه جوشیدست
مدار بی لب جوشیده یک زمان شیشه