خواجوی کرمانی – غزل شماره 814
بساز چاره ی این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی به صد پاره
چگونه تاب تجلّی عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمّل نمی کند خاره
دلم چو خیل خیال تو در رسد با خون
به بام دیده برآید روان به نظّاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم
که بی تو هست مرا خود دلی جگر خواره
حجاب روز مکن زلف را چو می دانی
که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره
به جای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم به بوی تو بر باد رفت و می بینم
که در هوا طیران می کند چو طیاره
ضرورت است به بیچارگی رضا دادن
چو نیست از رخ آن ماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتّصال روحانیست
نه همچو بی خبران حظّ نفس امّاره