خواجوی کرمانی – غزل شماره 797
روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه
خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه
به جز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه
گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه؟
به شه چرخ برم زین دل پر آه فغان
به در مرگ برم زین تن پر درد پناه
تا ببیند که که آرد خبری از راهم
می دود دم به دمم اشک روان تا سر راه
نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچاره ی مسکین آگاه
کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دو تاه
گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه
آه من گر نکند در دل سخت تو اثر
زان دل سنگ جفاکار دلازار تو آه
گر ازین درد جگرسوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپرده ی شاه؟