خواجوی کرمانی – غزل شماره 794
آن عید نیکوان به در آمد به عیدگاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه
مانند باد می شد و می کرد دم به دم
در آب رود مردمک چشم من شناه
او باد پای رانده و ما داده دل به باد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه
بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه
فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن ز دود آه فقیران داد خواه
از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامه ی گناه
من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه
من در گمان که ماه نواست آنک بینمش
بر طرف جبهه یا خم آن ابروی دو تاه
چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
می کرد چشمم از سر حسرت در او نگاه
ناگه در آن میانه به خواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری به خانگاه
باید که قطعه ای بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی به بزم شاه