خواجوی کرمانی – غزل شماره 772
هر کس که برگرفت دل از جان چنانک من
گو سر بباز در ره جانان چنانک من
لؤلؤ چو نام لعل گهربار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانک من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانک من
وان رند کو که بر در دُردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانک من
ای شمع تا به چند زنی آه سوزناک
یک دم بساز با دل بریان چنانک من
حاجی به عزم کعبه که احرام بسته ای
درده ساز جای مغیلان چنانک من
دل سوختست و غرقه ی خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لاله ی نعمان چنانک من
مرغ چمن که برنگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانک من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیر آمدی ز چشمه ی حیوان چنانک من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانک من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانک من
دیوانه ای که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانک من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانک من
ایوب اگر ز محنت کرمان به جان رسید
هرگز نخورده اند کرمان چنانک من
خواجو کسی که رخش به میدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانک من