خواجوی کرمانی – غزل شماره 763
سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن
مهر را گرچه محال است به گل بنهفتن
مشکل آن است که احوال گدا با سلطان
نتوان گفتن و با غیر نباید گفتن
ای خوشا وقت گل و لاله به هنگام صبوح
در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن
شرط فرّاشی در دیر مغان دانی چیست
ره رندان خرابات به مژگان رفتن
هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت
که چنین مست به محراب نشاید خفتن
کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من
دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن
کار خواجو به هوای لب دُرپاشش نیست
جز به الماس زبان گوهر معنی سفتن