خواجوی کرمانی – غزل شماره 755
تو را که گفت که قصد دل شکسته ی ما کن
چو زلف سر زده ما را فروگذار و رها کن
نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
به ترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن
به هر طریق که دانی مراد خاطر ما جوی
به هر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن
ز ما جو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو به خشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن
وگر چنانک دلت می کشد به باده ی صافی
بگیر خرقه ی صوفی و می بیار و صفا کن
ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
به عزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن
چو ره به منزل قربت نمی برند گدایان
به چشم بنده نوازی نظر به حال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دوا کن
هر آن نماز که کردی به کنج صومعه خواجو
رضای دوست به دست آر ورنه جمله قضا کن