ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان

خواجوی کرمانی – غزل شماره 745

ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان

در بند کمند تو دل حلقه گشایان

وی برده به دندان سرانگشت تحیّر

ز آیینه ی رخسار تو آیینه زدایان

همچون مه نو گشته ام از مهر تو در شهر

انگشت نما گشته ی انگشت نمایان

عمرم به نهایت رسد و دور به آخر

لیکن نرسد قصّه ی عشق تو به پایان

این نکهت مشکین نفس باد بهشت است

یا بوی تو یا لخلخه ی غالیه سایان

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت

تا کم نشود مشغله ی بی سر و پایان

محمول سبک روح که در خواب گران است

او را چه غم از ولوله ی هرزه درایان

باید که برآید چو برآید نفس صبح

از پرده سرا زمزمه ی پرده سرایان

منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات

در بزم سلاطین که دهد راه گدایان

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها