خواجوی کرمانی – غزل شماره 742
آن لب شیرین همچون جان شیرین
وان شکنج زلف همچون نافه ی چین
جان شیرینست یا مرجان شیرین
نافه ی مشکست یا زلفین مشکین
عاقلان مجنون آن زلف چو لیلی
خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین
عارضش بین بر سر سروان ندیدی
گلستانی بر فراز سرو سیمین
من به روی دوست می بینم جهان را
وز برای دوست می خواهم جهان بین
شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز
ناله ی مرغ سحر برخاست بنشین
سنبل سیراب را از برگ لاله
برفکن تا بشکند بازار نسرین
دلبران عاشق کشند اما نه چندان
بیدلان انده خورند اما نه چندین
جان به تلخی می دهد خواجو چو فرهاد
جان شیرینش فدای جان شیرین