خواجوی کرمانی – غزل شماره 733
چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران
چو تاب طرّه بنمودی ببردی آب طرّاران
تو را بر اشک چون باران من گر خنده می آید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فریاد گرفتاران به گوشت می رسد هر شب
چه باشد گر رسی روزی به فریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
به جبهت ماه مه رویان به طلعت شاه عیاران
به قد سرو سرافرازان به رخ صبح سحر خیزان
به خط شام سیه روزان به شکّر نقل میخواران
ز ما گر خرده ای آمد بزرگی کن وزان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی ورای آن نمی باشد
که ذیل عفو می پوشند بر جرم گنهکاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
به قول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی دینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را به دوش از کوی خمّاران