خواجوی کرمانی – غزل شماره 729
به من رسید نوید وصال دلداران
چو کشته را دم عیسی و کشته را باران
چه نکهت است مگر بر گذار باد بهار
گشوده اند سر طبله های عطّاران
به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک
بود هنوز مرا میل صحبت یاران
چو رفت آب رخم در سر وفاداری
بهل که خاک شوم در ره وفاداران
تو را که بر سر سنجاب خفته ای چه خبر
که شب چگونه به روز آورند بیداران
ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه
هزار بار بمیرند پیش بیماران
چنین که باده ی دوشین مرا ز خویش ببرد
مگر به دوش برندم ز کوی خمّاران
کسی که مست بمیرد به قول مفتی عشق
برو درست نباشد نماز هشیاران
چگونه خواب برد ساکنان هودج را
ز غلغل جرس و ناله ی گرفتاران
مجال نیست که در شب کسی برآرد سر
ز بس که دست برآورده اند عیاران
دل ار چه روی سپردی به طرّه اش خواجو
کسی چگونه دهد نقد خود به طرّاران