خواجوی کرمانی – غزل شماره 725
ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست از طلبت باز نگیرم که به شمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت به زر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی به مسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک می دهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفته ی خواجو شنوم رایحه ی عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان