خواجوی کرمانی – غزل شماره 709
نکنم حدیث شکّر چو لبت گزیدم
چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم
به تو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم
ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم
چه فروشی آب رویم که به ملک عالم
نفروشم آرزویت که به جان خریدم
ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم
نروم ز پیش تیغت که به جان رسیدم
چه نکردم از وفا به تو میل کردم
چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم
که بَرَد خبر به یارم که ز اشتیاقش
ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم
نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو
نتوان به شرح گفتن که چه ها کشیدم