خواجوی کرمانی – غزل شماره 703
می درم جامه و از مدعیان می پوشم
می خورم جامی و زهری به گمان می نوشم
من چو از باده ی گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظه ی زاهد ازرق پوشم
هر که از مستی و دیوانگی ام نهی کند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده می نوشم و از آتش دل می جوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ای شمع چرا سرّ دل آری به زبان
نه من سوخته خون می خورم و خاموشم
مطرب پرده سرا چون بخراشد رک چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر می شد
این چه سیل است که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده ی نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چه کنم می کشم و می کوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو به یک جو نخرم
وز تو مویی به همه ملک جهان نفروشم