ای ماه قپچاقی شب است از سر بنه بغطاق را

خواجوی کرمانی – غزل شماره 7

ای ماه قپچاقی شب است از سر بنه بغطاق را

بگشای بند یِلمه و در بند کن قبچاق را

در جان خانان ختا کافر نمی‌کرد این جفا

ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را

شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل

چون می‌کشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را

تاراج دل‌ها می‌کنی در شهر یغما می‌کنی

بر خسته غوغا می‌کنی نشنیده‌‌ای یاساق را

در پرده از ناراستی راه مخالف می‌زنی

بنواز باری نوبتی چون می‌زنی عشّاق را

ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی

باشد که در چرخ آوریم آن ماه سیمین‌ساق را

هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم درکشم

چشمم به یاد لعلِ او در خون کشد آیاق را

سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد

چون ماه عقرب‌زلف من بر سر نهد بغطاق را

تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر

بنگارم از خون جگر خلوتگه آماق را

نویین بت‌رویان چین خورشید روی مه جبین

گر زانک پیمان بشکند من نشکنم میثاق را

گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نِه قدم

گفت از سرشک دیده‌اش پر خون کنم بشماق را

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها