من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

خواجوی کرمانی – غزل شماره 698

من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

من آن نوباوه ی قدسم که نزل باغ رضوانم

چو جام بیخودی نوشم جهان را جرعه دان سازم

چو در میدان عشق آیم فرس بر آسمان رانم

چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم

ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم

ز معنی نیستم خالی به هر صورت که می بینم

به صورت نیستم مایل به هر معنی که می دانم

اگر پنهان بوَد پیدا من آن پیدای پنهانم

وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم

تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم

چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم

درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم

من آن هشیار سرمستم که نبوَد بی قدح دستم

نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم

سراندازی سرافرازم تهیدستی جهان بازم

سبکساری گران سیرم سبکروحی گرانجانم

سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم

بتان را آستین بوسم مغان را آفرین خوانم

اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی

ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم

چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم

چو نوحم نوحه گر زآن رو که در چشمست طوفانم

به هر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد

که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم

منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم

منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم

برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر

که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم

که می گوید که از جمعی پریشان می شود خواجو

مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها