من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

خواجوی کرمانی – غزل شماره 697

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آن دل که به زنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقه ی زلفت بستم

این خیالیست که در گرد سمند تو رسم

زانک چون خاک به زیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ببریدیم ز همه خلق و در او پیوستم

من نه امروز به دام تو در افتادم و بس

که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید

که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گر کنم جامه به خونابه نمازی چه عجب

که ز جان دست به خون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می داشت

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها