خواجوی کرمانی – غزل شماره 675
شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم
که ز فردوس نشان می دهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دل را نکشد میل به جنّات نعیم
برو ای خواجو که صبرم به دوا فرمایی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم به ره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ای که آزار دل سوختگان می طلبی
بر سر آتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه ی هجران نبرم جان به کنار
زانک غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعله ی آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو به یقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبُود با ید بیضای کلیم